Ghafari زندگینامه هادی غفاری،از چماقداری(دستگیری عذرا حسینی همسر آقای بنی صدر) تا اصلاح طلبی by Esteghlal Azadi published on 2013-02-23T14:23:22Z Ozra Hosseiniخاطرات خواندنی عذرا بنی صدر از زمان خلع بنی صدر:باهزاران امید به وطن بازگشتم و باهزاران تأسف ناگزیر از ترک ﺁن شدم؛ 1 مرداد روز ٢٠ خرداد ١٣٦٠، آقای خمینی طی حکمی ابوالحسن بنی صدر را از فرماندهی کل قوا عزل کرد. بنی صدر در کرمانشاه مشغول بازدید از جبهه های جنگ بود. دراین روز، آقای محمد جعفری مدیر مسئول روزنامه ی انقلاب اسلامی که برای دیدن شوهرم به کرمانشاه رفته بود، همراه دو تن از دوستانش دستگیر شدند. بنی صدر بلافاصله بعد از اطلاع از حکم آقای خمینی، کرمانشاه را به سوی تهران ترک کرد. او وقتی به خانه رسید بسیار خسته وگرفته و درهم بود. من که قبلاً از برکناری او از فرماندهی کل قوا مطلع شده بودم، سعی کردم خونسردی خود را حفظ کنم و در موقع ورود او چهره ای نشان ندهم که از آن آثار ترس، نگرانی و اندوه خوانده شود. با صورتی گشاده وخنده ای بر لب و با آرامش از او استقبال کردم. او را دلداری دادم. اما اضافه کردم که در مقابل تندروی ها ویکه تازی های آقای خمینی باید ایستاد. بعد ازعزل بنی صدر از فرماندهی کل قوا، کم کم زمزمه ى تهیه طرح لایحه عدم کفایت سیاسی رئیس جمهور و بر کناری او از این مقام بین نمایندگان مجلس بر سر زبان ها افتاد. یادم نیست عصر همان روز مراجعت از کرمانشاه بود و یا فردای آن روز که طى جلسه ای که در دفتر ریاست جمهوری تشکیل شد و با مشورت دوستان، قرارشد بنی صدر مقر ریاست جمهوری را ترک کند و به محل دیگری برود. او چند روزی را درمنزل آقای… بسر برد. یک روز که به دیدنش رفتم، دیدم رفت و آمد در آن جا زیاد است. مثل روزهای جمعه بود که به منزل مادرش می رفت و فامیلش که فامیل بزرگی ست، به دیدن او می رفتند. من خطاب به بنی صدر گفتم: اگر به مخفیگاه آمده ای، این جا که حالت مخفیگاه ندارد؛ این جا حالت میهمانی دارد. به این ترتیب هم جان خود و هم جان صاحب خانه و هم خیلی ها ی دیگر را به خطر می اندارید. اگر این جا مخفیگاه نیست و نمی خواهی مخفی شوی و قرار بر دستگیری است، محترمانه تر خواهد بود که در منزل مادرت بمانی. او حرف مرا قبول کرد وبه منزل مادرش رفت و تا عصر ٢٥ خرداد در آنجا ماند. باید بگویم از مدت ها پیش به خانه ی ما تلفن های تهدید آمیز مى شد. یکی دو نمونه آن را در این جا نقل می کنم. یک بار آقائی تلفن زد و گفت: منزل «پینوشه»؟ گفتم ببخشید؟! گفت: منزل «ابوالحسن پینوشه»؟ گفتم ببخشید اشتباه گرفته اید! پرسید: مگر آنجا منزل ابوالحسن بنی صدر نیست؟ گفتم: چرا. گفت: خُب پس منزل «پینوشه» است. جواب دادم : شما اصلاً می دانید «پینوشه» که بود؟ شما اگراین لقب را خودتان ساخته باشید، مغرض هستید. اگر هم در دهان تان گذاشته باشند، باید به اطلاع شما برسانم که «پینوشه» با کودتا بر ضد «آلنده»، رئیس جمهور منتخب مردم شیلی، به سرکار آمد. در صورتی که بنی صدر با رأی مردم سرکار آمده است. پس این جا اگر منزل ابوالحسن بنی صدر باشد، منزل «آلنده» است که قربانی کودتا شد. شما اگر منزل «پینوشه» را می خواهید، به منزل مجاور تلفن کنید ( منظورم ساختمان نخست وزیری بود که آقای رجائی در آنجا مستقر بود). او شروع به تهدید کرد و گفت: من از سپاه پاسداران زنگ می زنم. به بنی صدر بگو اگر کوتاه نیاید، با ما طرف است! و تلفن را قطع کرد. پیشتر هم، آقای خلخالی تلفن زده بود. او در همان حالی که با من حرف مى زد بر سر پسربچه ای که گریه مى کرد هم فریاد می کشید و با داد و بیداد او را تهدید می کرد. او به من گفت: به بنی صدر بگو حواسش را جمع کند. گفتم: چطور؟ گفت: بگو بخاطر می آورد ما با هم در دربار متحصن شده بودیم. دهان من از تعجب باز ماند. یک روحانی چه طور می توانست به این راحتی دروغ بگوید و تهمت بزند؟ او به خیال خودش در حال پرونده سازى برای بنی صدر بود. گفتم: آقای خلخالی ببخشید، شما مطمئن هستید که از شخص بنی صدر شوهر من صحبت می کنید؟ گفت: بله. گفتم: آقای خلخالی شما در چه تاریخی در دربار متحصن شده اید که بنی صدر همراه شما بود؟ و اضافه کردم: من و همسرم از پائیز١٣٤٢ تا انقلاب، در پاریس زندگی می کردیم و بنی صدر تا قبل از انقلاب، یک بار هم پا به ایران نگذاشت. قبل از آن تاریخ هم بنی صدر یک دانشجو بود. پس چه وقت تحصن گزیده است؟! خلخالى بعد از شنیدن جواب من، گوشى تلفن را گذاشت. ناراحتی او به خاطر این بود که بنی صدر پافشارى کرده بود که او را از مقام قاضی و مسئول دایره ى مبارزه با قاچاقچیان مواد مخدر، عزل کنند. شوهرم به او گفته بود: ﺁنچه شما می کنید، قاتلیت است و نه قاطعیت! بعد از «حکم عزل بنی صدر» که خمینی صادر کرد، خانه ى ما در محاصره ى چماقداران واراذل واوباش و به قول حزب جمهوری اسلامی، نیروی حزب الله قرار گرفت. آن ها هر روز به در و دیوار محل سکونت مان شعارهای ضد بنی صدر می نوشتند و فریاد سرمی دادند. هر کس را که به دیدن ما می آمد، مورد آزار و اذیت قرار می دادند. حتى یک بار برادرزاده و خواهرزاده ى مرا که به دیدن ما آمده بودند، تعقیب کردند و کتک زدند. چندین بار نیز به به سوی محل سکونت ما، نارنجک انداختند. به این ترتیب عرصه را برما تنگ می کردند. یک هفته قبل از عزل بنی صدر، آقای منوچهر مسعودی را که مشاور حقوقی شوهرم بود، دستگیر کردند و با تعطیل روزنامه ى انقلاب اسلامی، اسباب کودتا را آماده کردند. عصر روزی که بنی صدر مقر ریاست جمهوری را ترک کرد، حدود ساعت شش بعدازظهر، حسین آقا، نوه خمینی به خانه ی ما آمد. سراغ بنی صدر را گرفت. گفتم : به منزل مادرش رفته است. پرسید: کی برمیگردد؟ اظهار بی اطلاعی کردم. او رفت. روز بعد، آقای مهندس بازرگان و برادر شوهرم آقای فتح الله بنی صدر، که مشاور حقوقی رئیس جمهور بود، نزد من آمدند. ولی جز احوال پرسی حرفی نزدند. فکر می کنم می خواستند بنی صدر را ببینند و نمی دانستند که بنی صدر دفتر را ترک کرده است. اما فردای آن روز خانم بازرگان نزد من آمد و از قول شوهرش گفت: آقای بنی صدر نگران نباشد روز تظاهرات ٥٠ هزار مسلح به خیابان ها خواهند آمد و از ایشان حمایت خواهند کرد. روز ٢٥ خرداد، جبهه ملی، در مخالفت با قوانین ظالمانه و در حمایت از رئیس جمهور، مردم را دعوت به راهپیمایى کرده بود و از بازاری ها خواسته بود که بازار را ببندند. من آن روز به بازار رفتم؛ خبری نبود. ساعت ٢ بعد از ظهر آن روز؛ رادیوی جمهوری اسلامی اعلامیه ای از طرف نهضت آزادی ایران خواند که مضمونش این بود که نهضت انصراف خود را از شرکت در راهپیمایى اعلام کرده است(١). در همان روز یکی از دوستان قدیمی ما، آقای مهدی عسگری که سابقه ى آشنائی ما با او به زمان اقامت مان درپاریس می رسید و در آن جا با شوهرم همکاری سیاسی داشت، تلفن کرد. اواز فعالان جبهه ملی بود و هنگامی که آقای خمینی به پاریس آمده بودند، منزل شخصى اش را در «نوفل لوشاتو» دراختیار ایشان گذاشته بود. او بعد از اظهار نگرانی بسیار، از طرف آقای خمینی پیامى به من داد مبنی بر این که: « بنی صدر برود در یک برنامه تلویزیونی شرکت کند و از خمینی و ملت ایران معذرت و پوزش بطلبد!». گفتم: آقای عسگری، بنی صدر از بابت چه پوزش بطلبد و معذرت بخواهد؟ مگر جرمی مرتکب شده است؟ مگر از قدرت خود سوء استفاده کرده است؟ مگر به کشتار مردم دست زده است؟ مگر به ملت ایران خیانت کرده است؟ مگر اموال عمومی را حیف و میل کرده است؟ مگر نه این است که همه زندگی خانوادگی را ول کرده و بدون دریافت حتى یک شاهی حقوق، از صبح تا شام در جبهه های جنگ برای دفاع از وطن و برای دفاع از ایران و ایرانی، جان بر کف حضور دارد و زن و بچه اش را به امان خدا سپرده است؟ آخر از چه و چه کسى معذرت بخواهد؟ از ارتکاب به چه جرمی توبه کند؟ و اضافه کردم: من از شما تعجب می کنم که این پیغام را آورده اید و به این کار اصرار می ورزید. گفت: من نگران جان ایشان هستم و از راه دوستی و علاقه به ایشان، این پیغام را آورده ام. از ایشان تشکر کردم و با دلى پریشان و چشمانی گریان و بغضی دردناک، گفتم: هرچه پیش آید، مهم نیست. انسان وقتی مسئولیتی را قبول کرد، باید عواقب آن را بپذیرد. حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. از او خداحافظی کردم. حتى لازم ندیدم گوشی را به بنی صدر بدهم. بعد از اطلاع از انصراف نهضت آزادی ایران در شرکت در تظاهرات روز ٢٥ خرداد و احساس خطراتی که جان بنی صدر را تهدید می کرد، سرانجام تصمیم گرفته شد که او به مخفیگاه برود. بنی صدر ساعت شش بعد از ظهر، همراه آقای مصطفی انتظاریون، به مخفیگاه رفت. او به من نگفت به کجا می رود. من نیز سؤالی از او نکردم واصلاً در جریان سازماندهی مخفی شدن او نبودم. نمی دانستم چه کسانی و در کجا مخفی گاهی برای او در نظر گرفته اند . فقط پرسیدم: به این پاسدارها که همراه هستند، تا چه حد می شود اعتماد کرد؟ و گفتم بهتر است آنهائی را که زیاد مورد اطمینان نیستند، قال بگذارید. منزل مادر بنی صدر در کوچه ی شهناز ٥ بود که یک سر آن به جاده قدیم شمیران می خورد و یک سر آن به خیابان بهار. دو پاسدارى که مورد اعتماد نبودند را به بهانه ى کشیک، سرکوچه ای که به جاده ى قدیم شمیران می خورد فرستادند و بنی صدر با اتومبیل از طرف دیگر کوچه که به خیابان بهار باز می شد ، منزل مادرش را ترک کرد. بعد از ساعتی آن دو پاسدار برگشتند و گفتند دیرشده، پس آقای بنی صدر کی به مخفی گاه می رود؟ گفتیم: او رفته است. باید بگویم همان روز آقای احمد سلامتیان را که به دیدن بنی صدر آمده بود، موقع مراجعت تعقیب کرده بودند. قصد دستگیری او را داشتند؛ ولی او توانست خود را از چنگ آن ها برهاند. همان روز آقای علی رسولی یکی دیگر از مشاوران بنی صدر را که به دیدن او آمده بود، موقع مراجعت در همان کوچه شهناز ٥ دستگیر کرده بودند. او در زندان تحت شکنجه های سخت قرار گرفت. دراین روز بسیاری دیگر از همکاران و دوستان بنی صدر دستگیر شدند؛ از جمله، آقای مجید بهبهانی، آقای پرویز بهزاد پور- کارمند دفتر ریاست جمهوری در امور امنیتی- آقای جواد پورابراهیم – نماینده دفتر در هرمزگان – آقای صدرالحفاظی مشاور امنیتی، آقای حمید گرامی ، آقای مصطفی اصفهانیا و… در روزهای بعد، آقایان فتح الله بنی صدرو دکتر حسین بنی صدر فرزند ایشان را دستگیر کردند؛ و نیز بعد از خروج بنی صدر از ایران، آقایان حسین نواب صفوی، مصطفی انتظاریون و ناصر تکمیل همایون را که بعدها فهمیدم در یافتن مخفى گاه براى بنى صدر و مخفی کردن او کمک کرده بودند. صاحب خانه هائى هم که به بنی صدر پناه داده بودند،همگی دستگیر شدند . با کمال تأسف باید بگویم صاحبان دو خانه را، تنها به این جرم که به رییس جمهور قانونی کشور پناه داده بودند، به جوخهی اعدام سپردند. اخبار دستگیری های وسیع، آوردن آقای منوچهر مسعودی به تلویزیون و وادار کردن او به ابراز ندامت و پشیمانی، مشاهده ى قیافه ى غمزده ولى آرام و متین او که مظلومانه می گفت: اسلامی که ما به آن اعتقاد داشتیم، با اسلام شما فرق داشت واشتباه ما دراین بود. یورش پاسداران به خانههای برادران و خواهران من و بنی صدر، همه و همه، مرا در یک فشار روحی عجیبی قرار داده بود. زندگی جهنمی شده بود. همین جا بگویم، در ایامی که درمخفی گاه بودم، روزی حسین نواب صفوی برایم پیغام فرستاد که: نگران نباشید ما مقاومت خواهیم کرد و بنی صدر تنها نخواهد ماند. بعدها شنیدم که در زندان محکم و استوارایستاده و با شجاعت و شهامت از آرمان ها واعتقاداتش دفاع کرده است. او را به خاطر پایداری به عهد و پیمان با مردم ومنتخب مردم، اعدام کردند. روحش شاد باد! از آقای تکمیل همایون بعد از آزاد شدن از زندان، شنیدم که آقای محمدی گیلانی گفته بود: به خاطر هیکل تنومند و شیوائی بیانش، مایل به اعدام او نبوده است و اگراو فقط معذرت می خواست و می گفت اشتباه کرده و توبه می کرد، او را اعدام نمی کرد. ولی او قبول نکرد؛ محکم ایستاد و جان شیرین خود را در راه اعتقاد و ایمانش فدا کرد . اما واقعیت جز ﺁن بود که ﺁقای محمدی گیلانی گفته بود : بنی صدر در کتاب «سیاست امریکا در ایران»، قول همین ﺁقای گیلانی را به ﺁقایان نواب و صدرالحفاظی نقل کرده است: شما بیش از ﺁن اطلاع دارید که بتوان شما را زنده گذاشت!(٢) اطلاع این دو از روابط پنهانی ﺁقایان بهشتی و هاشمی رفسنجانی و… با امریکائی ها ، پیش و در جریان انقلاب و زد و بندشان با ریگان و بوش بر سر گروگان ها – که نواب در یک چند از سرمقاله های روزنامه انقلاب اسلامی به آن اشاره کرده بود- سبب اعدامشان شد. بعد از خروج ما از ایران، برادرزاده بنی صدر، آقای رضا بنی صدر، آقای غضنفرپور وبسیاری دیگر را نیز گرفتند و تحت شکنجه های وحشیانه قرار دادند. شماری از آنها را ناجوانمردانه فقط به خاطر اختلاف عقیده و طرفداری از آزادی و استقلال، به جوخه های اعدام سپردند که از آن جمله اند: آقای محمد ذوالفقاری؟، آقای قائمی؟ و آقای لقائی ؟ و بسیاری از کسانى که در سفرهای بنی صدر به شهر های مختلف ایران، از اواستقبال کرده بودند و جرمشان در حد قربانی کردن گاو و گوسفند برای رئیس جمهور کشور بود. یک شنبه سى خرداد که لایحه ی عدم کفایت سیاسی ى رئیس جمهور در مجلس مطرح بود، من در جلوی تلویزیون نشسته بودم و منتظر بودم بدانم چه خواهد شد و نمایندگان چه عکس العملی نشان خواهند داد؟ هرچند از پیش می دانستم که نتیجه چیست، با این وجود برایم جالب بود که شاهد موضع گیری و سخنان نمایندگان باشم. وقتی آقای معین فر، به عنوان مخالف آغازسخن نمود و سخنان خود را با جمله ی «انا لله و انا الیه راجعون» آغاز نمود، در دلم طغیانی برانگیخته شد. اوسینه خود را سپر بلا ساخته بود و با این جمله می فهماند که خود را پذیرای هرگونه خطری نموده است. او محکم و استوار و با جان و دل و صمیمیت به دفاع از بنی صدر پرداخت. وقتی او حرف می زد، من به پهنای صورت اشک می ریختم. حالت و هیجان عجیبی داشتم. در دلم همه از او سپاس بودم و تشکر. در آن لحظه ى تنهائی، در آن لحظه ى خاموشی و خفقان، فریادی به فریادی خاموش جواب می داد! شجاعت، شهامت، راستکاری، درستی این مرد بزرگ مرا سخت منقلب کرده و تحت تأثیر قرار داده بود. نه برای این که او ازهمسر من دفاع می کرد، بلکه چون از حق دفاع میکرد. در برخورد با مسئله اى که به اصول مربوط مى شد، او فراسوی خودی و غیرخودی و تنگ نظری های رایج عمل کرد. صحبت دفاع از آزادی بود در برابر استبداد. هنوز که هنوز است، گاه و بیگاه خاطره ى سیمای این مرد بزرگ، رشادت و بیباکی او در نظرمن مثل فیلمی زنده می شود و به خود می گویم: در لحظه های سخت و سرنوشت ساز است که انسان ها ارزش واقعی خود را نشان می دهند و شخصیت واقعی آدم ها را دراین لحظه ها می توان شناخت. در این لحظه هاست که انسان ها می توانند با حرکتی صحیح و اقدامی درست، مسیری را تغییر دهند ومصیبت بزرگی را چون سدی عظیم مانع شوند. اما تأسف بار این است که تعداد انسان هائی از این قبیل، گاه شاید به تعداد انگشتان دست هم نرسد. انسان هائی که از شهامت، جسارت، موقع شناسی و بی طرفی برخوردار باشند و بتوانند به موقع «نه» بگویند و بایستند. دراین لحظه های تاریخ ساز، گاه محافظه کاری ها، عاقبت و عافیت اندیشی ها، حساب و کتاب ها و سبک و سنگین کردن ها، آنقدر در ترازوی انتخاب راه و تصمیم گیری سنگینی می کند که متأسفانه انسان فراموش می کند دنبال چه آرمانى بوده است؟ گاه پنجاه، شصت سال مبارزه و مقاومت، با یک اقدام غلط ، قربانی می گردد و انسان تسلیم وضعیت مى شود. من بارها و بارها آرزو کرده ام فرصتی دست دهد تا از ایشان تشکر کنم. حال که فرصتی پیش ﺁمده است با کلماتی نایافتنی که احساس واقعی درونم را بیان کند، از ایشان سپاسگزاری می نمایم. امیداوارم خداوند تعداد انسان هائی از این تراز را در میان مردم فراوان کند. باشد که ایران، جا و موقعیت در خور خویش را بیابد و مردم ما به آزادی، استقلال، رشد، معنویت و حقوق انسانی شان که بیش از یک قرن است برای آن مبارزه می کنند، برسند. خداوند بزرگ حافظ و نگهبان این مرد بزرگ باد و عمرش طولانی و دراز. دو یا سه روز بعد از مخفى شدن بنی صدر، من نیز محل سکونت مان را که دو اتاقی در دفتر ریاست جمهوری بود، ترک نمودم و موقتاً به منزل برادرم رفتم. روزی که دفتر ریاست جمهوری را ترک می کردم، در درونم خوشحالی عجیبی بود. انگار که آزاد و سبک شده بودم. با این که شخصاً مسئولیتی نداشتم و مصدر هیچ کاری نبودم، ولی به خاطر بنی صدر خود را در مقابل مردم مسئول می دانستم واز ستمى که بر مردم مى رفت، سخت رنج می بردم. به همین خاطر وقتی بنی صدر برکنار شد، مثل این بود که بار سنگینی از دوشم برداشته شده است. وقتی از در دفتر خارج شدم، نفس راحتی کشیدم. خدا را شکر کردم و به خود گفتم: چه خوب، راحت شدم! روز سى خرداد بود که دستگیر شدم(٣). صبح آن روز من و خانم سودابه سدیفی در منزل برادرم بودیم. روز تظاهرات مردم بود. ولی ما از چند و چون آن اطلاع نداشتیم. براى همه ما این سئوال مطرح بود که آیا مردم در مقابل استبداد خواهند ایستاد؟! برادرزاده ام که بسیار جوان بود، پیشنهاد کرد که سری به خیابان ها بزنیم و بررسی از اوضاع بکنیم. برادرم گفت خطر زیاد است. برادرزاده ام اعتراض کرد و گفت: بابا تقصیر شماها بود که کودتا برضد مصدق موفق شد. اگر ایستاده بودید، اینطور نمی شد! برادرم از این سخن سخت رنجید و قبول کرد با اتوموبیل خود ما را به خیابان ببرد. من، برادرم، خواهرزاده ام، برادرزاده ام وخانم سودابه سدیفی با اتومبیل عازم شهر شدیم. جمعیت، نسبتاً زیاد بود. تظاهرکنندگان به صورت مسالمت آمیز و آرام درحرکت بودند. جمعیت کثیرى هم در پیاده روها با آن ها همدلى و همراهى مى کرد . هر قدر به مرکز شهر نزدیک تر می شدی، جمعیت بیشتر می شد. مخالفان راه پیمائی مردم، تعداد شان زیاد نبود، ولى خیلى ها شان مسلح بودند و به هرکسی که کوچکترین اعتراضی می کرد، حمله ور مى شدند. حدود ساعت پنج بعد از ظهر به طرف خانه برگشتیم. در خیابان مصدق بودیم که متوجه شدیم آقای هادی غفاری هفت تیر به دست، با هفتاد هشتاد موتور سوار از طرف مقابل، به سمت پائین شهر در حرکت است. ما به حرکت خود ادامه دادیم. ناگهان آقای هادی غفاری که هفت تیرش را به شکل تهدید آمیزى در دست گرفته بود، با موتور از کنار ما گذشت و درست جلوی اتوموبیل برادرم در پشت چراغ قرمز توقف کرد. تصور مى کنم که سه راه تخت طاووس بود. چون چراغ قرمز بود ما هم طبعاً توقف کردیم. آقای هادی غفاری ناگهان نگاهی به پشت سر انداخت. بعد از موتورش پیاده شد و به طرف اتوموبیل ما آمد. با ایماء و اشاره و سپس کوبیدن به پنجره ى خودروى ما، دستور داد که در را باز کنیم. در را باز کردیم. تصور مى کنم که از حضور من در اتوموبیل قبلا خبردار شده بود؛ چون مستقیم به طرف من آمد. هفت تیرش را روی سینه ام گذاشت و گفت: زن بنی صدر هستی؟ و این سؤال را چند بار تکرار کرد. گفتم: بله. جای انکار نبود. به محض شنیدن این پاسخ، گویى که بزرگترین پیروزی را به دست آورده، فریاد کشید: زن بنی صدر را توقیف کردیم. و این جمله را چندین بار تکرار کرد. در نتیجه مردمى که در آن دور و بر بودند، اطراف اتوموبیل ما را گرفتند. بعضی ها ساکت نگاه می کردند و برخی دیگر فریاد می زدند: بنی صدر پیروز است! هیچ وقت قیافه ى معصوم و نجیب و زیبای پسر بچه ی شاید پانزده ساله ای با چشمانی روشن را از یاد نمیبرم که اشک در چشمانش جمع شده و مرا دلداری می داد و می گفت: نگران نباشید؛ بنی صدر پیروز خواهد شد! اظهار صمیمت و محبت آن پسربچه، همه ى ناراحتی ها و خطراتی را که در پیش رویم بود از یادم برد و از اضطرابم کاست و احساس ﺁرامش به من داد. از او تشکر کردم. آقای هادی غفاری، به من و سایر سرنشینان اتوموبیل فرمان داد که از اتوموبیل پیاده شویم. پیاده که شدیم، مرا به طرف اتوموبیل دیگرى بردند و گفتند: سوار شو! گفتم: اجازه بدهید برادرم مرا همراهی کند. هنوز نمی دانستم که ممکن است برادر و بقیه خانواده ام را فقط به جرم این که همراه من بودند، به زندان اوین ببرند و تمام شب آنها را در آنجا نگهدارند. تقاضای من مورد قبول واقع نشد. مرا در قسمت جلوی یک اتوموبیل بین راننده ویک پاسدار قرار دادند. از این که این روزها می شنوم دراتوبوس ها قسمت زنانه، مردانه درست کرده اند تا به اصطلاح شئون اسلامی را رعایت بکنند، تعجب می کنم و به خود می گویم چطور اینها شئون اسلامی را فقط زمانی رعایت مى کنند که منافع شان ایجاب مى کند؟! سه پاسدار هم در عقب خودرو قرار گرفتند و در چشم بهم زدنى خودرو آژیر زنان به راه افتاد. مرا به کمیته اى بردند که آن روز متوجه نشدم در چه خیابانی قرار دارد. چون من تا هفده سالگى در همدان محل تولدم زندگی کرده بودم و جز سال آخر دبیرستان که براى تحصیل به تهران بودم، فرصتی برای شناخت شهر تهران نداشتم. بعد از پایان سال تحصیلی هم به فرانسه رفتم و تا قبل از انقلاب و حتی تا مدتی بعد از ریاست جمهوری بنی صدر، در پاریس بودم. چرا که بنی صدر، منزلی برای ما در نظر نگرفته بود. و من هم نمی خواستم مزاحم خواهر شوهرم و مادر شوهرم که شوهرم نزد آنها زندگی می کرد، بشوم. بنابراین جز دو سه خیابان اصلی و بزرگ مثل دکتر شریعتی یا جاده قدیم شمیران و خیابان مصدق (اینک ولی عصر) را نمی شناختم. برادرم بعدها به من گفت که کمیته اى که مرا به آن بردند، در خیابان بخارست قرار داشت. به هر حال، وقتی وارد کمیته شدم، تمام کمیته چی ها دورم را گرفتند. لابد از راه کنجکاوی می خواستند بببینند زن بنی صدر کیست؟! چون در دوران انتخابات ریاست جمهوری، تبلیغ کرده بودند که همسر بنی صدر فرانسوی است! پس از چند دقیقه، یکی از رؤسای شان با تغیر آنها را متفرق کرد و مرا برای بازجوئی به اتاقى بردند. بازجو مرد مؤدبى بود. اسم و رسم و تاریخ تولدم را پرسید. این که در کجا زندگی می کنم؟ به چه دلیل به خیابان آمده ام و در تظاهرات شرکت داشته ام یا نه؟ وقتى پرسید چگونه آقای هادی غفاری مرا شناسائی کرده است! پاسخ دادم: ایشان در جریان انقلاب که به پاریس آمدند، در منزل سودابه سدیفی که همراه من دستگیر شده، زندگی می کرد و ما صاحبخانه ایشان بودیم. چون شوهر من آن خانه را برای خانم سدیفی و همسرش آقای غضنفرپور اجاره کرده بود. اما آقاى غفارى، مرا به عنوان همسر بنى صدر نمى شناخت؛ چون یک بار بیشتر ایشان را ندیدم و آن یک بار هم آشنائی نداده بودم. وقتی از نوفل لوشاتو، با خانم سدیفی و چند جوان که از آلمان آمده بودند به پاریس برمی گشتیم، آقای هادی غفاری نیز در اتوموبیل ما بود. جوانانی که از آلمان آمده بودند، نظراو را راجع به حجاب زن پرسیدند. او در جواب گفت: اگر زنی حلقه به دست داشته باشد، باید دست های خود را بپوشاند و اگر ابروی خود را برداشته باشد، باید حجابش را تا زیر ابروها پائین بکشد؛ چون این جزء زینت زن محسوب می شود. از جواب های او وحشت کردم و به خانم سودابه گفتم: خداوند عاقبت همه ما را بخیر کند! وقتی ترسم را با دوست و آشنا درمیان مى گذاشتم، مى شندیم که: نگران نباش. خمینی با آنها فرق دارد. با این جواب مى خواستم به بازجو بفهمانم که آقای غفاری آدم بسیار نمک نشناسی است. با این حال فکر می کنم که به خاطر اتوموبیل برادرم که یک بنز طلائی رنگ بود، شناخته شدیم. چون برادرم گاه به گاه برای دیدن ما به نخست وزیری می آمد. یکی از پاسدارهایی که همراه آقای هادی غفاری بود و من او را بارها در اطراف منزل مان دیده بودم و مطمئن هستم ازجاسوسان حزب جمهوری اسلامی بود، اتوموبیل برادرم و شخص مرا شناسائی میکند و آقای هادی غفاری را در جریان مى گذارد . بازجو از جواب من کمی شرمنده شد. تغییررنگ چهره اش را خوب حس کردم. چیزی نگفت و لحظه ای ساکت ماند. تأکید کردم که: رفته بودم ببینم چه خبر است و در تظاهرات شرکت نداشتم؛ در اتوموبیل بودم و به طرف خانه برمیگشتم که توقیف شدم. بعد از این توضیحات، بازجو کیف دستی ام را روى میز خالى کرد و از محتویات آن در حضور من صورت برداری نمود. در آن کیف یک نامه بود که حالت شکوائیه داشت و من آن را خطاب به آقای خمینی نوشته بودم. توضیح خواسته بودم که چرا از بنی صدر خواسته اند که: ١- توبه کند؟ مگر او چه جرمی مرتکب شده است؟٢ – راجع به قرار داد تالبوت پرسیده بودم.[توضیح بسیارمختصر موضوع] ٣- راجع به چماقداری آقای هادی غفاری در خیابان ها نوشته بودم و این که، چه طور ممکن است یک نماینده مجلس که باید حافظ حقوق مردم باشد، دست به چنین اعمالى زند. ٤- از اعدام های آقای خلخالی نوشته بودم که بی گناه و گناهکار را بدون محاکمه به جوخه های اعدام می سپارد. ٥- ازغصب مناصب دادستانی کل کشور توسط آقای موسوی اردبیلی، شورای عالی قضائی توسط آقای بهشتی که عضو حزب جمهوری اسلامی بودند وچون عضو حزب بودند نمی توانستند بی طرف باشند و عدالت را رعایت نمایند هم نوشته بودم. جز این نامه به آقای خمینی – که از آن دو نسخه داشتم- کارنامه ى تحصیلى پسرم علی، حلقه ى ازدواج شوهرم و یک «وان یکاد» که مربوط به فرزندم بود و مقدارهفتاد هزار تومان پول نقد – که تمامی موجودی مان در بانک بود و من دو سه روز پیش آن را از حساب مان بیرون کشیده بودم تا در صورت احتیاج بتوانم از آن استفاده کنم- و دو شماره تلفن مربوط به آقای لاهوتی و آقای دکتر تقی زاده، در کیفم بود. بازجو مشغول خواندن نامه شد. نسخه اولی را که نوشته بودم به یکی از آشنایان داده بودم تا بخواند و نظرش را بدهد. او هر جا که من عنوان آقای خمینی را به کار برده بودم، اصلاح کرده و «امام» خمینی نوشته بود. من در نسخه ى پاکنویس شده، دوباره همان عنوان آقای خمینی را نوشته بودم و به همین دلیل منتظربودم که همین » آقای خمینى» باعث دردسری برایم بشود. ولی خوشبختانه او اشاره ای به این موضوع نکرد . شاید هم متوجه نشد. بعد از خواندن نامه، از من پرسید: آیا نامه را نوشته اید که آن را میان مردم پخش کنید؟ گفتم : خیر، نامه را نوشته ام تا آقای خمینی ببیند در کشور چه می گذرد. شاید ایشان اطلاع نداشته باشند که واقعیت چیست. و اضافه کردم: الان خود شما شاهد یک نمونه دیگرش هستید. آقای هادی غفاری نماینده ى مجلس که باید حافظ حقوق و جان و ناموس مردم باشد، هفت تیر به دست با چماقداران خیابان ها را قرق کرده و به جان مردم افتاده است. او و افرادش، هر کس را که اعتراض کند، مورد ضرب و شتم قرار می دهند؛ یا دستگیر می کنند. من همسر رئیس جمهور ایران را که با یازده میلیون رأی انتخاب شده است و رسمآ و قانوناً رئیس جمهور این مملکت است، معلوم نیست به چه جرمی دستگیر و روانه ى کمیته کرده است؟ ببینید با بقیه مردم که صدای شان به جائی نمی رسد چگونه رفتار مى کنند؟ تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. بازجو باز چیزی نگفت. سرش را پائین انداخته بود. وقتی محتویات کیف را صورت برداری می کرد ، گفتم: ببخشید آقا! پول و حلقه و «و ان یکاد» خدمت شما باشد؛ ولی لطفاً کارنامه ى پسرم را به من بازگردانید. مؤدبانه به او فهماندم که مى دانم دیگرروی آن پول را نخواهم دید. اعتراض کرد و گفت: شما چرا راجع به ما این طور قضاوت می کنید؟ جواب دادم: انشاءالله که اشتباه کرده باشم. او درجا انگشتر و»وان یکاد» علی فرزندم را به من پس داد و گفت: بیاندازیدش دور گردن وتوى انگشت تان. بقیه چیزها را هم وقتى که آزاد شدید به شما برمى گردانیم؛ و اضافه کرد: بعد از این که آزاد شدید، نروید با خبرنگاران صحبت کنید و بگوئید اینطور و آنطور بود! گفتم: آقا، اگر این کارها که شما مى کنید صواب و درست است، چرا باید نگران این باشید که من بروم و با خبرنگاران مصاحبه کنم و آنها را در جریان وقایع بگذارم؟ من اگر مصاحبه کنم، مطمئن باشید جز آنچه را که اتفاق افتاده بازگو نخواهم کرد و چیزی به آن نمی افزایم. پس خود شما وجداناً این حرکات را برخلاف حق، برخلاف قانون و برخلاف اصولی که مردم برای آن انقلاب کردند، می دانید و می پذیرید که این حرکات در افکار عمومی مردم ایران و دنیا از شما تصویری زشت می سازد. در غیر این صورت نه تنها دچار نگرانى نمى شدید، خوشحال هم می شدید که من بروم و آنها را بازگو کنم. باز سکوت کرد. پس از مدتى مرا به اتاق دیگری برای بازجوئی مجدد بردند. این بار، بازجو بسیار خشن و بی ادب بود. کینه و نفرت از نگاهش می بارید. همان سؤال ها را کرد و شاید سؤال های دیگری که متأسفانه آن ها را به مرور زمان فراموش کرده ام . حدود ساعت ٩ شب مرا به اتاقی درطبقه ى بالای ساختمان بردند. وقتی به آن جا وارد شدم، صدای الله اکبر و «بنی صدر، بنی صدر حمایتت می کنیم»، از بالای پشت بام ها به گوش می رسید. مرد نگهبانی که هر چند یک بار به بهانه ای، به اتاق من می آمد، با شنیدن شعارها، فحشی به مجاهدین داد و گفت: اینها همه مجاهد هستند. جوابی به او ندادم. با این که دو دختر را نیز به نگهبانی من گمارده بودند، نگهبان مرد بود که از من پرسید: شام برایتان بیاورم؟. قبول نکردم و گفتم گرسنه نیستم. با این حال رفت و سه عدد تخم مرغ نیمرو با کمی نان و یک لیوان آب برای من آورد که من به آنها دست نزدم. بعد از مدتی هم آمد و گفت: پشه ها شما را اذیت نمی کند؟! برای تان پشه کش بیاورم؟ گفتم: نه، لازم نیست. ولی رفت و با یک پشه کش بازگشت. این رفت و آمدها چند بار دیگر هم تکرار شد. حدود یک بعد از نیمه شب بود که همان نگهبان به اتاق آمد و گفت: شما آزادهستید. برادران شما را به منزل تان می رسانند. گفتم: اگر اجازه بدهید من شب را درهمین جا می مانم؛ چون عادت ندارم این وقت شب با چند مرد بیگانه تنها باشم: گفت نمی شود. گفتم پس اجازه بدهید این دو دختر خانم نگهبان همراه من باشند. قبول کرد. ولی وقتی مرا سوار اتوموبیل کردند، فقط به یکی از دخترها اجازه دادند مرا همراهی کند. سوار اتوموبیل که شدم، دیدم قسمت جلوی آن را با روزنامه پوشانده اند؛ طوری که من نمى توانستم راننده و سرنشین جلو را ببینم. با آن دختر خانم و یک پاسدارسوار شدیم و اتوموبیل به راه افتاد. باید اضافه کنم که درماشین بود که کیف مرا آوردند وآن را به من تحویل دادند. با این که من خیابان های تهران را خوب نمی شناختم، پس از مدتى متوجه شدم که در مسیر خانه ی برادرم حرکت نمیکنند. گفتم: برادر من درخیابان جردن زندگی می کند؛ مثل اینکه مسیر را اشتباه می روید. کسی به من جواب نداد. کم کم دلواپس شدم. ولی دیگر سؤال نکردم. متوجه شده بودم که هر سؤالى بی جاست و به آن پاسخ نخواهند داد. وانگهى با این سؤال ها تنها به نگرانی من پی مى بردند و لاغیر. به خود گفتم که نباید ضعف نشان بدهم. اتوموبیل چندى به راه خود رفت. بعد در یک خیابان فرعی در مقابل ساختمانی توقف کرد. همه سرنشینان اتوموبیل به جز من، پیاده شدند و به داخل ساختمان رفتند. متوجه نشدم آن ساختمان چه بود؛ کمیته بود و یا یک «خانه ى امن»؟ فقط می دانم یک ساعتی تنها در اتوموبیل ماندم و هزاران فکر و خیال در سرم می دوید. آیا قصد داشتند همان جا گلوله ای در مغزم شلیک کنند و جنازه ام را در کنار خیابان بیاندازند و بروند؟ در چنین فکر و خیالاتى بودم که بالاخره آنها بازگشتند؛ ولی دیگر آن دختر خانم همراه شان نبود. یک پاسدار کنار من قرار گرفت و ما به راه افتادیم. من دیگر هیچ سؤالی نکردم. پس از مدتى، پاسداری که در کنار من قرار گرفته بود، گفت: رویت را بپوشان! جواب دادم: رویم پوشیده است. گفت: به زبان خوش می گویم رویت را بپوشان! گفتم: آقا معنی این حرف شما را نمی فهمم؛ روی من پوشیده است. واضح تر صحبت کنید. می خواهید که چشمانم را بپوشانم؟! گفت: بله! من چادرم را پائین تر کشیدم . اتوموبیل همانطور می رفت تا به یک پمپ بنزین رسیدیم. آنها پیاده شدند و بنزین زدند، اصلاً نمیدانم کجا بود. خیلی خلوت بود. از زیر چادر فقط می توانستم نور چراغ جاده ها و نور چراغ اتوموبیل های تک و توکی را که می گذشتند، ببینم. زمان به زمان بر شدت نگرانیم افزوده می شد. از خود پرسش های جدید می کردم. آیا می خواهند به محل دوری بروند که بنزین می زنند؟ ﺁیا می خواهند در محوطه ای دور افتاده وپرت مرا بکشند وجنازه ام را به گوشه ای پرتاب کنند؟ ولی آخر به چه جرمی؟ فقط به این جرم که همسر ابوالحسن بنی صدر رئیس جمهور بوده ام؟ من که هیچ پست و مقامی نداشته ام؛ کاره ای نبوده ام. کسی از من شکایتی نکرده، جرمی مرتکب نشده ام. از موقعیت خود سوء استفاده و حتی استفاده نکرده ام. ولی با سابقه ای که از آنها داشتم و اخبار ناگوار و دلخراشی که هر روز به گوش می رسید، آنها را قادر به هر کاری و هر جنایتی می دیدم و هیچ کاری را از آنها بعید نمی دانستم. اتوموبیل به راه خود می رفت و من همچنان سرگرم پیش بینی سرنوشت خود بودم که پاسداری که در کنار من بود، دستمالی را از جیبش در آورد و گفت: چشمانت را ببند! چشمانم را بستم. باز دلهره ام افزون تر شد. بالاخره اتوموبیل در جائی ایستاد. بعد از مدتی صدای باز شدن یک در بزرگ آهنی را شنیدم. نمی دانستم که این در بزرگ، در زندان اوین است! و تا فردای آن روز که آزاد شدم، نمی دانستم شب را در اوین گذرانده ام. به فاصله ى کوتاهى پس از این که از دروازه رد شدیم، یک بار دیگر اتوموبیل توقف کرد. به من گفتند: پیاده شو! وقتی خواستم پیاده شوم ، دیدم تعادلی ندارم. بی خوابی، گرسنگی، تشنگی، نگرانی و خستگی، تمام نیرویم را از من گرفته بود. پاهایم متزلزل بودند. تلوتلو می خوردم. با چشمان بسته، در یک تاریکی مطلق، خود را در لبه ى پرتگاهی می دیدم و قادر نبودم قدمی به جلو بگذارم. نمی دانستم به کدامین سو بروم؟ دراین وقت، یک نفر کاغذی را که مثل یک روزنامه ی تا شده بود به دستم داد و گفت: بگیر! متوجه منظور او نشدم. گفتم: چشمان من بسته است؛ این روزنامه برای چیست؟ من نمی توانم آن را بخوانم . جواب مرا نداد و گفت: روزنامه را بگیر! آن را گرفتم. می خواست دستش با دست من تماس پیدا نکند. بالاخره مرا به سلولی بردند. چشم بندم را برداشتم. سلول خالی بود. نه تختی، نه پتویی، هیچ! خالی خالی بود . مدتى راه رفتم. خیلی خسته بودم. زبانم در دهان سنگینی می کرد و بسیار خشک و کلفت شده بود. از پشت در سلول صداهای عجیب و غریبی می آمد. نمی دانم چه صداهایی بودند. آیا این صداها برای ایجاد ترس بودند؟! به عناوین مختلف، در را باز می کردند و غفلتاً به داخل سلول می آمدند. یک بار آمدند و گفتند: به ما گفته اند شما شام نخورده اید، برایتان شام بیاوریم؟ من قبول نکردم. ولی چون زبانم سخت خشک شده بود، یک لیوان آب خواستم . در یک کاسه ى مسی برای من کمی آب آوردند. ساعتی دیگر آمدند و گفتند: برایتان پتو بیاوریم؟ گفتم: احتیاج نیست. با وجود این، پس از چندی دو پتو آورند و آن ها را در گوشه ای روی زمین قرار دادند. آنقدر پتوها کثیف بودند که انسان رغبت نمی کرد حتی به آنها دست بزند. من روی زمین لُخت در گوشه ای نشستم و چادر را بروی خود کشیدم تا شاید چند دقیقه ای استراحت کنم. گاه و بیگاه از پنجره ى کوچک سلول که در نزدیکی سقف تعبیه شده بود، به چراغ روشن اتاق روبرو نگاه می کردم. نمى دانم چرا نگاه کردن به آن نور به من امید می داد. تقریباً چشم از آن نور برنمی گرفتم. نزدیک ساعت چهار و نیم صبح بود که باز به درون سلول آمدند. این بار یک میز و صندلی آوردند و در انتهای سلول قرار دادند و یک میز و دو صندلی هم در ورودی سلول گذاشتند. دو نفر که صورت های خود را با روزنامه پوشانده بودند و فقط چشمان شان پیدا بود، وارد سلول شدند و به من دستور دادند که چشم هایم را ببندم. چشم هایم را بستم. مرا به طرف صندلی جلو هدایت کردند و آنجا نشاندند. بعد گفتند: حالا می توانی چشم هایت را باز کنی . چشم هایم را باز کردم. بر روى میز نوشته شده بود: خدایا کمکم کن! و چند جمله دیگر که در خاطرم نمانده است. روی زمین نوار کمرنگی از خون به چشم میخورد. مثل خونی که به زمین ریخته شده باشد و آن را شسته باشند! نوشته ها، صداهای عجیب و غریب، رفت وآمدهاى مکرر نگهبانان به داخل سلول، مرا به یاد رُمانی انداخت به عنوان «صفر و بی نهایت» اثر «آرتور کوستلر». آن را در سال های قبل از انقلاب خوانده بودم و مربوط می شد «به محاکمات و زندانهای دوران استالین و بلاهائی که بر سر روپاجف قهرمان داستان کتاب روا می داشتند و این که چگونه در دل او ایجاد ترس می کردند و شکنجه های روحی وجسمی که به او می دادند»(٤).مقدارى از آنچه را که در داستان خوانده بودم، حالا در واقعیت می دیدم و به خود می گفتم: دیکتاتوری برهر مبنائی که باشد و به هر اسمی که باشد، چه ایدئولوژیکی و چه مذهبی، در ماهیت و در محتوا یکى است و به یک شکل عمل می کند و فقط ، در اسم،ً باهم تفاوت دارند. نوشته های روی میز برای ایجاد ترس بود. نباید مى ترسیدم. به خود گفتم: تو کاری نکرده ای. نگران نباش. قوى باش! کم کم برخود مسلط شدم. بالاخره آن دو نفر که در پشت سر من به روی صندلی نشسته بودند، سؤالات را شروع کردند. یکی از آنها به لهجه ى غلیظ اصفهانی صحبت می کرد. از اسم و رسم و خانواده ام پرسید. بعد آدرس همه ی خواهرها و برادرهایم را خواست و آن گاه، موضوع را به بنی صدر کشاند: الان کجاست؟ جواب دادم که اطلاع ندارم. گفت: مگر می شود؟! گفتم: چرا نمی شود؟ او وقتی هم که به جبهه های جنگ مى رفت و مدت طولانی آنجا می ماند، ما از او اطلاع نداشتیم. واقعاً از او خبر نداشتم. و نمی داستم کجاست و با چه کسانى رفته است. به من چیزی نگفته بود و من هم از او سؤالی نکرده بودم و کنجکاو هم نشده بودم. پرسید: آخرین بار که او را دیدى در کجا بود؟ گفتم: در منزل مادرش؛ روز ٢٥ خرداد. پرسید: آیا تاکنون با شما تماس گرفته است؟ گفتم: خیر. پرسید: اگر با شما تماس گرفت، به ما اطلاع خواهید داد؟ گفتم: خیر. گفت: چطور؟ گفتم: من در برابر شما وظیفه ای ندارم! آیا از شما مزد می گیرم؟ کارمند شما هستم؟ ماشاءالله با این دستگاه عریض و طویلى که دارید و با این همه مأمور، می توانید این وظیفه را از آنها بخواهید. درثانی من برای این کار ساخته نشده ام و این گونه تربیت نیافته ام و این کار را جاسوسی می دانم و مردود. پرسید: اگر امام از شما بخواهد این کار را خواهید کرد؟ گفتم فکر نمی کنم آقای خمینی از من بخواهد جاسوسی کنم. آن وقت تصور نمى کردم که آقای خمینی از مادران خواهد خواست فرزندان شان را لو بدهند و این عمل را یک وظیفه ى اسلامی بخواند! پرسید: از آقای علی امیرحسینی (؟) و آقای تقی زاده (رئیس دانشگاه ملی) خبر دارید؟ اظهار بی اطلاعی کردم. پرسید: اگر آن ها با شما تماس گرفتند، می توانید به ما اطلاع بدهید؟ جواب منفی دادم. گفت: می توانم بفهم که که نخواهید راجع به شوهرتان اطلاع بدهید؛ ولی اطلاع ندادن درباره ی آقایان علی امیرحسینی و تقی زاده را نمی فهمم. گفتم : شما توجه ندارید؛ من بر اساس تربیت و اعتقاداتم است که این کار را نمی کنم، نه به خاطر این که بنی صدر همسر من است. بعد پرسید: فکر می کنید بنی صدر به خارج از کشور برود؟ جواب منفی دادم و گفتم: تا آنجائی که من او را می شناسم، خیر. شاید سؤالات دیگری هم کردند که در اثر مرور زمان آن ها را از یاد برده ام؛ ولی تا جایى که به یاد مى آورم، این ها مهمترین سئوال هایى بود که از من کردند. درآخر هم به تهدید گفتند : حالا که حاضرنیستید از بنی صدر و امیر حسینی و تقی زاده به ما اطلاع بدهید، ببینیم چه می شود! بعد از این سؤال بود که رفتند. اما پس از مدتى دوباره آمدند و ورقه ای پیش رویم گذاشتند و گفتند: این را امضاء کن! بنویس که دیگر هیچ گونه فعالیت سیاسی اى نمی کنی. نوشتم من هرگز فعالیت سیاسی نکرده ام و حالا هم کاری به سیاست ندارم. شاید نزدیک پنج ونیم صبح بود که باز آمدند و گفتند: چشمهایت را ببند! باز چشمهایم را بستم. مرا از سلول بیرون بردند. وقتی از ساختمان اوین خارج شدم و مرا به اتوموبیلى رساندند که مى بایست سوار آن شوم، از فرط خستگی، ضعف جسمانى و نگرانی نتوانستم وارد اتوموبیل شوم. به خصوص که چشمانم بسته بود و جایى را نمى دیدم. یک باره دستی دراز شد و دست مرا در دست گرفت. در همین حال صدای برادرم را شنیدم که می گفت: عذرا بیا بالا. صدای آشنای او و تماس دستش، به من آرامش و اطمینان داد. برادرم مرا به درون اتوموبیل کشاند. سوار شدم. چشمانم هنوز بسته بود؛ ولی آناً فهمیدم که برادرم، برادر زاده ام و خواهرزاده ام درون اتوموبیل هستند. اما از خانم سدیفی متأسفانه خبری نبود. هیاهوى زیادى در محوطه ى اوین شنیده مى شد . قبل از این که راننده سوار شود، برادرزاده ام که فهمیدم چشمانش باز است، در گوشم گفت: عذرا، دیروز هزاران نفر را دستگیر کرده و به اینجا آورده اند. این هیاهو که مى شنوى مربوط به دستگیرشدگان است. راننده سوار شد و اتوموبیل به راه افتاد. صدای اذان آمد. به نظرم رسید که از یک سر بالائی گذشتیم. از خود پرسیدم: آیا ما را برای اعدام می برند و برای انجام آن، صحنه ى مذهبی ترتیب داده اند؟ نگرانی و اضطراب و دلهره هنوز با من بود. بالاخره اتوموبیل در پشت در بزرگ اوین ایستاد. راننده ی اتوموبیل خطاب به کسى که مى بایست نگهبان باشد گفت: در را باز کنید. از آن طرف کسى گفت: باید ازاکبر آقا اجازه بگیرم. هنوز نمی دانم آن اکبر آقا چه شخصى بود ؟ امروز اما از خود مى پرسم: نکند آن اکبر آقا همین آقای اکبر هاشمی رفسنجانی باشد. چون طبق خاطراتی که نوشته، یکی از مسببین و بازیگران اصلی همه ى دسیسه ها وهر آن چه پیش آمده، او بوده است. مدتى معطل ماندیم تا بالاخره اکبر آقا اجازه داد ما از در اوین خارج شویم. خارج که شدیم اجازه دادند چشم بندم را باز کنم. از خیابان های خلوت تهران گذشتیم. نزدیک خانه که رسیدیم، برادرم از راننده پرسید: آقا تکلیف اتوموبیل ما چه می شود؟ راننده و همراهش گفتند: ماشین شما پیش آقای هادی غفاری است؛ بعداً بیایید و آن را تحویل بگیرید. من پرسیدم: آقا تکلیف کیف من چه می شود؟(چون در زندان اوین دوباره آن را از من گرفته بودند). با خنده ای بدجنسانه گفت: اگر می خواهید کیف تان را تحویل بدهیم، باید برگردیم زندان! من که از آن همه دهشت، تازه رها شده بودم و شب سخت و وحشتناکى را به صبح رسانده بودم، برای اینکه وحشت و ترس خودم را از برگشتن به آن کشتارگاه نشان ندهم، گفتم: الان که بسیار خسته هستم. بماند براى وقتى که انشاءالله اتوموبیل برادرم را تحویل دادید. بالاخره به در خانه ى برادرم رسیدیم و از اتوموبیل پیاده شدیم. ساعت شش صبح بود. به محض این که زنگ در را به صدا در آوردیم، خانم برادرم سراسیمه و پریشان در را باز کرد. تا آن هنگام نخوابیده بود. خبر دستگیری ما را از رادیو شنیده بود. رنگ پریده و بسیار نگران بود. از دیدن ما خوشحال شد. تا وارد خانه شدیم، به منزل خواهرم زنگ زدم. می دانستم که نگران دختر ١٦ ساله اش است که به همراه ما، توقیف شده بود. پدرش به فاصله ى کمی خودش را به خانه ى برادرم رساند و او را خود برد. او هم تا صبح نخوابیده بود. هرچه روزنامه ی انقلاب اسلامی داشت را از ترس اینکه به خانه اش بریزند و برایش دردسر درست کنند، سوزانده بود. وقتی که از خانه بیرون می رفت، از او خواستم سر و گوشی در کوچه آب دهد و ببیند خانه تحت نظر است یا نه؟ بازگشت و خبر داد که چیز مشکوکى ندیده است. پس از تلفن به خواهرم، به آقای دکتر تقی زاده زنگ زدم. به او اطلاع مى دهم که آزاد شده ام. و این که شماره ى تلفنش در کیف من بوده و درباره ى او از من سئوال هایى کرده اند. به نوعى به او فهماندم که به دنبال او هستند و زندگی اش در خطر است. فوری تلفن را قطع کردم. به آقای لاهوتی که شماره ى او هم در کیف دستى ام بود، زنگ نزدم. چون مطمئن بودم مسئله ای برای ایشان درست نمى کنند؛ خصوصاً که در جریان کودتا علیه بنى صدر بیمار و در بیمارستان بستری بودند. دیرى نگذشت که آقای … به دیدنم آمد. گفتم: نگران پسرم هستم. حتماً از دستگیری من اطلاع پیدا کرده و نگران است. مرا پیش او ببر. آقاى … پذیرفت. وقتی از خانه بیرون آمدیم که سوار اتوموبیل شویم و به خانه ى خواهر شوهرم، که پسرم آن جا بود برویم، دیدم دونفر را مأمور کرده اند تا مرا تحت نظرداشته باشند. به محض این که ما سوار ماشین شدیم، آنها هم سوار ماشین شان که یک پیکان بود شدند و به تعقیب ما پرداختند. به آقای … گفتم خوب است به بهانه ى مریض بودن و احتیاج به دارو داشتن، به داروخانه ای برویم و بعد از خریدن یک دارو، به منزل برادرم برگردیم. آقای … گفت: این ها دیگر دست از سرتو برنخواهند داشت. بهتر است ترا به منزل یکی از دوستان ببرم که در آنجا چند روزى مخفی شوی تا ببینیم بعد چه پیش می آید. و با سرعت به راه افتاد. خوشبختانه اتوموبیل او پژو بود و سرعتش از پیکان بیشتر بود. خیابان های تهران را نیز خوب می شناخت. از کوچه های تنگ وباریک دهات ونک که می گذشت برای این که مرغ یا گوسفندی را زیر نگیرد، گاه مجبور می شد کمی ویراژ بدهد و به چپ و راست بپیچد. وضع عجیبى بود. من در اوج نگرانی از تعقیب و تعق Genre Ozra Hosseini عذرا حسینی Comment by f f این مردک قاتل ظاهراً از بقیهشون جنایتکارتره 2022-05-12T12:25:59Z Comment by User 492896487 خواهشاً خفه شو ديگه. من ساده دل مدتها مزخرفات ديكته شده تو وطن فروش را باور ميكردم! خدا را شكر بيدار شدم . درود بر سپاه و ارتش و بسيج وطن پرست كشورم و تمام شهداي در راه ادران 👌 2022-01-12T19:13:44Z Comment by shahaboli کاش این مرده بود جا اونا 2020-09-30T15:50:14Z Comment by Mohamad Molavi kiram to amamat, kiram to on shahri ke to emam jomashi harom zade 2020-02-18T13:43:15Z Comment by User 539500730 Muopool 2020-02-09T01:02:13Z Comment by fantezy heart ريدم تو قيافه ش كس كش حرومزاده قاتل هويدا 👊🏻👊🏻👊🏻 2018-10-05T23:47:36Z