EndOf8thStreet by Alikhandro published on 2016-08-25T19:58:21Z به نازی گفتم ایران که هستم میخواهم دو روزی خانهی تو باشم, خوشبختانه همخانهاش هم نیست, اما متأسفانه نازی زیادی راحت است, چه میدانم, زیادی مسلط است. مثلاً از اینجا بودن من خوشحال است اما خب, برنامهی کارش را هم نمیتواند عقب بیندازد. برنامهی من هم این است که شبها لیوانام را بگیرم دستم و نازی را تماشا کنم که خم میشود روی نور سفید میز مهندسیاش و نقشه میکشد. عینک فرم کاچویی زده و صورت رنگ پریدهی خوش ترکیبش رژهای سرخ دو سال پیش را کم دارد. خیلی چیزها سر جایش نیست. زیر پوست نازکش چیزی از عشقمان نمیبینم. دلم میخواهد بپرسم بعد از رفتنم با من چه کار کرده است. من هم مثل همهی آنهایی که میروند و میگویند فراموشم کن , یک جایی ته دلم میترسیدم از اینکه فراموشم کنند. میخواستم نگهام دارد... این شبها انقدر وقت دارم که به این چیزها فکر کنم. میتوانم تصور کنم چه طور بعد از رفتنم نطفهی ترک شدهی هرچیزی که از من مانده بود مثل بچهی بیصاحب گرسنگی میکشیده و دوستداشتن مثل شیر توی سینهی نازی گرم میشده و دردش میآمده. نازی همیشه حالش از این غریزی بودن خودش به هم میخورد. باید خیلی دردش آمده باشد که این بار خواسته شانسش را امتحان کند, خواسته ادای دخترهای محکم و باهوش را در بیاورد, از هر چیزی که من پس انداختهام خالی شود, برود خودش را به عینک و هدفون و راپیدهایش مجهز کند و صدای هیچ بیصاحبی را نشنود و هیچ گرسنهای را شیر ندهد تا همه چیز تمام شود. خوب از پس همهچیز برآمده! زیر این نور یخ سینهاش را میبینم که مثل یک تلق شفاف, پرشده از همین خطهای موازی و متقاطعی که شبها با چه آرامش معصومانهای میکشد! آرزو قَصَبی Genre Classical Comment by Darush paad ♡very nice♡ 2021-11-08T08:48:03Z