غزل 2807 دیوان شمس - عبدالکریم سروش by She'r khani ha published on 2013-10-31T03:06:45Z گشت جان از صدر شمس الدین یکی سوداییی Genre POETRY Comment by geray 🔥 2024-04-19T10:26:41Z Comment by Ebi T جونم به مولانا 2022-10-16T01:19:45Z Comment by b@h@r 👌👏💖 2022-09-28T09:14:20Z Comment by Ramtin Khani 🖤 2022-08-24T16:29:33Z Comment by Fariba Salehi ❤️ 2022-01-25T21:14:17Z Comment by saeed.dante ♥️🥰 2021-05-09T14:52:27Z Comment by Noorahmad Faizi دکلمه 2015-09-17T11:47:45Z Comment by Noorahmad Faizi گشت جان 2015-09-17T04:39:59Z Comment by Md MK کز وراي آن نباشد وهم را گنجاييي مايه سودا در اين عشقم چنان بالا گرفت کز سر سودا نداند پستي از بالاييي موج سودا و جنوني کز هواي او بخاست بر سر آن موج چون خاشاک من هرجاييي عقل پابرجاي من چون ديد شور بحر او با چنين شوري ندارد عقل کل تواناييي مصحف ديوانگي ديدم بخواندم آيتي گشت منسوخ از جنونم دانش و قراييي عشق يکتا دزد شب رو بود اندر سينه ها عقل را خفته بگيرد دزددش يکتاييي پيش از اين سودا دل و جان عاقل راي خودند بعد از آن غرقاب کي باشد تو را خودراييي رو تو در بيمارخانه عاشقي تا بنگري هر طرف ديوانه جاني هر سوي شيداييي دوش ديدم عشق را مي کرد از خون سرشک بر سر بام دلم از هجر خون انداييي هست مر سوداي عاشق را دلا اين خاصيت گر چه او پستي رود باشد بر آن بالاييي گرد دارايي جان مظلم ناپايدار گشت جان پايداري از چنان داراييي يک دمي مرده شو از جمله فضولي ها ببين هر نفس جان بخشيي هر دم مسيح آساييي يک نفس در پرده عشقش چو جانت غسل کرد همچو مريم از دمي بيني تو عيسي زاييي چون بزادي همچو مريم آن مسيح بي پدر گردد اين رخسار سرخت زعفران سيماييي نام مخدومي شمس الدين همي گو هر دمي تا بگيرد شعر و نظمت رونق و رعناييي خون ببين در نظم شعرم شعر منگر بهر آنک ديده و دل را به عشقش هست خون پالاييي خون چو مي جوشد منش از شعر رنگي مي دهم تا نه خون آلود گردد جامه خون آلاييي من چو جانداري بدم در خدمت آن پادشاه اينک اکنون در فراقش مي کنم جان ساييي در هواي سايه اي عنقاي آن خورشيد لطف دل به غربت برگرفته عادت عنقاييي چون به خوبي و ملاحت هست تنها در جهان داد جان را از زمانه شيوه تنهاييي چون شوم نوميد از آن آهو که مشکش دم به دم در طلب مي داردم از بوي و از بوياييي آه از آن رخسار مريخي خون ريزش مرا آه از آن ترکانه چشم کافر يغماييي عقل در دهليز عشقش خاکروبي بي دلي ناطقه در لشکرش يا طبليي يا ناييي او همه ديده ست اندر درد و اندر رنج من من نمي تانم که گويم نيستش بيناييي من نظر کردم دمي در جان سودارنگ خويش ديدم او را پيچ پيچ و شورش و درواييي گفتم آخر چيست گفتا دست را از من بشو من نيم در عشق او امروزي و فرداييي در هر آن شهري که نوشروان عشقش حاکم است شد به جان درباختن آن شهر حاتم طاييي و اندر آن جاني که گردان شد پياله عشق او عقل را باشد از آن جان محو و ناپيداييي چون خيالش نيم شب در سينه آيد مي نگر هر نواحي يوسفي و هر طرف حوراييي در شکرريز لبش جان ها به هنگام وصال هر سر مويي تو را بوده ست شکرخاييي چون ميي در عشق او تا کهنه تر تو مستتر کي جواني ياد آرد جانت يا برناييي سلسله اين عشق درجنبان و شورم بيش کن بحر سودا را بجوش و کن جنون افزاييي اين عجب بحري که بهر نازکي خاک تو قطره اي گشته ست و ننمايد همي درياييي بهر ضعف اين دماغ زخمگاه عشق خويش مي کند آن زلف عنبر مشک و عنبرساييي چهره هاي يوسفان و فتنه انگيزان دهر از گدايي حسن او دارند هر زيباييي گر شود موسي بياموزم جهودي را تمام ور بود عيسي بگيرم ملت ترساييي گر به جانش ميل باشد جان شوم همچون هوا ور به دنيا رو بيارد من شوم دنياييي جان من چون سفره خود را درکشد از سحر او گرده گرم از تنورت بخشدش پهناييي نفس و شيطان در غرور باغ لطفت مي چرند ز اعتماد عفو تو دارند بدفرماييي نفس را نفسي نماند ديو را ديوي شود گر تو از رخسار يک دم پرده ها بگشاييي اي صبا جانم تو را چاکر شدي بر چشم و سر گر ز تبريزم کني خاک کفش بخشاييي 2013-11-18T16:22:41Z Comment by Md MK کز وراي آن نباشد وهم را گنجاييي مايه سودا در اين عشقم چنان بالا گرفت کز سر سودا نداند پستي از بالاييي موج سودا و جنوني کز هواي او بخاست بر سر آن موج چون خاشاک من هرجاييي عقل پابرجاي من چون ديد شور بحر او با چنين شوري ندارد عقل کل تواناييي مصحف ديوانگي ديدم بخواندم آيتي گشت منسوخ از جنونم دانش و قراييي عشق يکتا دزد شب رو بود اندر سينه ها عقل را خفته بگيرد دزددش يکتاييي پيش از اين سودا دل و جان عاقل راي خودند بعد از آن غرقاب کي باشد تو را خودراييي رو تو در بيمارخانه عاشقي تا بنگري هر طرف ديوانه جاني هر سوي شيداييي دوش ديدم عشق را مي کرد از خون سرشک بر سر بام دلم از هجر خون انداييي هست مر سوداي عاشق را دلا اين خاصيت گر چه او پستي رود باشد بر آن بالاييي گرد دارايي جان مظلم ناپايدار گشت جان پايداري از چنان داراييي يک دمي مرده شو از جمله فضولي ها ببين هر نفس جان بخشيي هر دم مسيح آساييي يک نفس در پرده عشقش چو جانت غسل کرد همچو مريم از دمي بيني تو عيسي زاييي چون بزادي همچو مريم آن مسيح بي پدر گردد اين رخسار سرخت زعفران سيماييي نام مخدومي شمس الدين همي گو هر دمي تا بگيرد شعر و نظمت رونق و رعناييي خون ببين در نظم شعرم شعر منگر بهر آنک ديده و دل را به عشقش هست خون پالاييي خون چو مي جوشد منش از شعر رنگي مي دهم تا نه خون آلود گردد جامه خون آلاييي من چو جانداري بدم در خدمت آن پادشاه اينک اکنون در فراقش مي کنم جان ساييي در هواي سايه اي عنقاي آن خورشيد لطف دل به غربت برگرفته عادت عنقاييي چون به خوبي و ملاحت هست تنها در جهان داد جان را از زمانه شيوه تنهاييي چون شوم نوميد از آن آهو که مشکش دم به دم در طلب مي داردم از بوي و از بوياييي آه از آن رخسار مريخي خون ريزش مرا آه از آن ترکانه چشم کافر يغماييي عقل در دهليز عشقش خاکروبي بي دلي ناطقه در لشکرش يا طبليي يا ناييي او همه ديده ست اندر درد و اندر رنج من من نمي تانم که گويم نيستش بيناييي من نظر کردم دمي در جان سودارنگ خويش ديدم او را پيچ پيچ و شورش و درواييي گفتم آخر چيست گفتا دست را از من بشو من نيم در عشق او امروزي و فرداييي در هر آن شهري که نوشروان عشقش حاکم است شد به جان درباختن آن شهر حاتم طاييي و اندر آن جاني که گردان شد پياله عشق او عقل را باشد از آن جان محو و ناپيداييي چون خيالش نيم شب در سينه آيد مي نگر هر نواحي يوسفي و هر طرف حوراييي در شکرريز لبش جان ها به هنگام وصال هر سر مويي تو را بوده ست شکرخاييي چون ميي در عشق او تا کهنه تر تو مستتر کي جواني ياد آرد جانت يا برناييي سلسله اين عشق درجنبان و شورم بيش کن بحر سودا را بجوش و کن جنون افزاييي اين عجب بحري که بهر نازکي خاک تو قطره اي گشته ست و ننمايد همي درياييي بهر ضعف اين دماغ زخمگاه عشق خويش مي کند آن زلف عنبر مشک و عنبرساييي چهره هاي يوسفان و فتنه انگيزان دهر از گدايي حسن او دارند هر زيباييي گر شود موسي بياموزم جهودي را تمام ور بود عيسي بگيرم ملت ترساييي گر به جانش ميل باشد جان شوم همچون هوا ور به دنيا رو بيارد من شوم دنياييي جان من چون سفره خود را درکشد از سحر او گرده گرم از تنورت بخشدش پهناييي نفس و شيطان در غرور باغ لطفت مي چرند ز اعتماد عفو تو دارند بدفرماييي نفس را نفسي نماند ديو را ديوي شود گر تو از رخسار يک دم پرده ها بگشاييي اي صبا جانم تو را چاکر شدي بر چشم و سر گر ز تبريزم کني خاک کفش بخشاييي 2013-11-18T16:22:22Z